من یک مهاجرم/ دلتنگی های یک خبرنگار افغانستانی مقیم آلمان

وقتی که فرق میان دست چپ از راستم را متوجه شدم در ایران بودم. در بین خانواده و فامیل همه مان دری صحبت می کردیم. وقتی وارد مدرسه شدم اولین روز مدرسه شور و شوق خاصی دارد با همان عشق و علاقه وارد مدرسه شدم و با مادرم خداحافظی کردم و برایش گفتم برو خانه خودم میایم.

خانم کاشانی معلم ما در مدرسه عرفان بود. بعد از خوش و بش متوجه شدم که تنها دانش آموز افغانستانی هستم در کلاس! مادرم روی نان لواش پنیر مالیده بود و برآیم داده بود تا در زنگ تفریح گشنه نمانم. اولین زنگ تفریح به صدا در آمد و من هم دنبال بقیه همکلاسی ها و بچه های کلاس دومی، سومی، چهارمی و پنجمی وارد حیاط مدرسه شدیم. مادرم گفته بود زنگ که خورد نان پنیرت را بخور. مادران خیلی از هم کلاسی هایم آمده بودند دم در ورودی مدرسه و برایشان خوراکی آورده بودند. یک لقمه از نان پنیرم را خوردم یک کلاس سومی آمد گفت: هی تو اسمت چیه؟ جواب دادم ادریس، کلاس اولی هستی؟ گفتم آره. مامانت کجاست گفتم خانه. گفت بده نون پنیرتو، گفتم چرا؟ بدون معطلی یکی خوابند زیر گوشم و از دستم نان پنیرم را کشید و با خنده و خوشحالی رفت پیش رفیقاش.

ولی من هنوز به دنبال هویتم سرگردانم، اگر هویت را با اصالت و اصالت را با وطن گره بزنیم میگویم که از اینجا رانده ام و از آنجا مانده، بی هویت و بی وطنم. من یک مهاجرم…
ولی من هنوز به دنبال هویتم سرگردانم، اگر هویت را با اصالت و اصالت را با وطن گره بزنیم میگویم که از اینجا رانده ام و از آنجا مانده، بی هویت و بی وطنم. من یک مهاجرم…

با گریه رفتم پیش خانم کاشانی گفتم: او بچه نان و پنیرم را گرفت و یک قفاق هم زد. گفت چی زد! صورت سمت چپم را نشان دادم و گفتم که کَده قفاق زد دَ اینجِم با قفاق زد. همان طور که بهش نگاه میکردم یکی بیخبر و محکم زد در صورت سمت راستم و گفت این اسمش سیلی است نه قفاق. ما در اینجا به این میگیم سیلی، سیلی. بعد از کلاس بازهم مادران هم کلاسی هایم آمدند پشت درب کلاس تا فرزندانشان را ببرند و من چقدر خودم را لعنت میکردم که چرا به مادرم گفتم که نباید دنبالم بیایید.
از آن روز خیلی سالها میگذرد و من همین طور با تحقیر گاهی از معلم، گهی از مدیر و گاهی هم از هم مدرسه ای ها ولی خانم کاشانی اصالت افغانستانی ام را به من به عنوان یک معلم ایرانی شناساند.
وقتی نوجوان بودم خیلی با خودم فکر میکردم که چرا باید افغانستانی باشم و چرا اهل افعانستان بودن اینقدر بد است در ایران!
بعد از گذراندن تحصیلات در ایران عزمم را جزم کردم تا بروم به وطن، وطنی که یک عمر من جنگ و خشونت بوده وطنی که برای دیدنش لحظه شماری میکنم وطنی که در هر نشست و برخاست من در ایران آن را مثل پُتک میزنند بر سرم.
با توجه با مخالفت های والدین و خانواده تصمیم را گرفتم و همراه یکی از دوستان تهران را به مقصد مشهد و بعد هرات ترک کردم.
به محض ورودم به خاک وطن یک چشم گریه دیگری میخندید. دوستانی که از قبل تهران را ترک کرده بودند و در هرات کارو کاسبی برای خود راه انداخته بودند، دیدم همه شان از وطن راضی به نظر میرسیدند. میدان هوایی هرات خراب شده ای بود که یک یا دو تا هواپیما در فضای میدان بیشتر دیده نمیشد. هرات را به مقصد کابل ترک کردم. از بالا که به زمین میدیدم فقط چند تا جاده و بقیه اش صحرا بود و هیچ رنگی به جز قهوه ای به چشم نمیخورد.
با امید و آرزو وارد کابل شدم، امید و آرزویی که در ایران به جایش نفرت داده بود. با خودم تصمیم گرفته بودم که هیچ وقت به ایران برمیگردم.
چند هفته اول در کابل بیشتر به دیدن شهر و سر کشیدن به بناهای تاریخی اختصاص داده بودم و سری هم به زادگاه های خانواده ام در چیندول، چهارقلعه وزیر آباد و تیمنی زدم. کوچه به کوچه و خیابان به خیابان پای پیاده طی میکردم واقعن این احساس را داشتم که اهل همین جا هستم و این شهر شهر من واین کشور، کشور من است.
بعد از دید و بازدیدهای فامیل تصمیم گرفتم که مشغول کار در رسانه ها شوم و اینجا زندگی کنم.
اعضای فامیل و همکارانی که در تمام طول زندگی شان از افغانستان خارج نشده بودند کم کم با „ایرانیگَک“ گفتن (به قول خودشان شوخی بود) زخم زبان میزدند، زخم زبانی که مشابه اش را در ایران واژه „اَفی“ یا „افغانی“ به افغانستانی ها نصبت میدادند.
یاد گفته های دکتر علی شریعتی می افتادم که „از اینجا رانده ایم و از آنجا مانده“.
در کابل با توجه به همین زخم زبانها ما اَفی های ایرانیگَک جامعه ای برایمان تشکیل داده بودیم و همیشه با هم نشست و برخاست داشتیم. من هیچ وقت نتوانستم با خود کنار بیاییم که چرا در ایران مهاجر و در افغانستان غریبه بودم. چرا اگر در افغانستان تصمیم برای خدمت داری تو را محکوم به خیانت میکنند؟ از این چراها در ذهنم زیاد بود و در آخر تصمیمم را برای ترک گفتن هر دو کشور گرفتم.
شش هفت سالی میشود که نه ایران و نه افعانستان را دیده ام و مشغول زندگی در آلمان هستم. اینجا از اَفی یا ایرانیگَک گفتن خبری نیست و هر کسی مصروف روز مرگی های خویش است.
ولی من هنوز به دنبال هویتم سرگردانم، اگر هویت را با اصالت و اصالت را با وطن گره بزنیم میگویم که از اینجا رانده ام و از آنجا مانده، بی هویت و بی وطنم. من یک مهاجرم…

 

مطالب مرتبط